دوشنبه, 05 آذر 1403

صبح چو انوار سرافكنده زد

گل به دم باد وزان خنده زد 

چهره برافروخت چو اختر به دشت 

وز در دل ها به فسون می گذشت 

ز آنچه به هر جای به غمزه ربود

بار نخستین دل پروانه بود 

راه سپارنده ی بالا و پست

بست پر و بال و به گل بر نشست

گاه مكیدیش لب سرخ رنگ

گاه كشیدیش به بر تنگ تنگ

نیز گهی بی خود و بی سر شدی 

بال گشادی به هوا بر شدی 

در دل این حادثه ناگه به دشت 

سرزده زنبوری از آنجا گذشت

تیزپری ،‌ تندروی ،زرد چهر

باخته با گلشن تابنده مهر 

آمد و از ره بر گل جا كشید 

كار دو خواهنده به دعوا كشید 

زین به جدل خست پر و بال ها 

زان همه بسترد خط و خال ها 

تا كه رسید از سر ره بلبلی 

سوختهای ، خسته ی روی گلی 

بر سر شاخی به ترنم نشست 

قصه ی دل را به سر نغمه بست

لیك رهی از همه ناخوانده بیش

دید هیاهوی رقیبان خویش

یك دو نفس تیره و خاموش ماند 

خیره نگه كرد و همه گوش ماند

خنده ی بیهوده ی گل چون بدید

از دل سوزنده صفیری كشید 

جست ز شاخ و به هم آویختند 

چند تنه بر سر گل ریختند 

مدعیان كینه ور و گل پرست 

چرخ بدادند بی پا و دست 

تا ز سه دشمن یكی از جا گریخت 

و آن دگری را پر پر نقش ریخت 

و آن گل عاشق كش همواره مست 

بست لب از خنده و در هم شكست 

طالب مطلوب چو بسیار شد 

چند تنی كشته و بیمار شد

طالب مطلوب چو بسیار شد

چند تنی كشته و بیمار شد 

پس چو به تحقیق یكی بنگری

نیست جز این عاقبت دلبری

در خم این پرده ز بالا و پست

مفسده گر هست ز روی گل است

گل كه سر رونق هر معركه است 

مایه ی خونین دلی و مهلكه است 

كار گل این است و به ظاهر خوش است 

لیك به باطن دم آدم كش است 

گر به جهان صورت زیبا نبود

تلخی ایام،‌ مهیا نبود