جمعه, 02 آذر 1403

 

 

 

همه در کنار باغچه نشسته بودیم ،گلهای بنفشه زیر نور چراغ که با شفق در آمیخته بود شییه آدم کوتوله هایی شده بود که دستار بر سر داشتند و آرام به ما چشم دوخته بودند.

هر قدر شفق به تاریکی اُنس میگرفت، نور چراغ را بیشتر میدیدم. کسی با دقت به این جزيیات توجّه نداشت. اگر من توجّه داشتم، بخاطر این بود که بنا به خواهش من، آنروز در خانه من جمع شده بودند، وگرنه من خود بارها به تنهایی کنار آن باغچه نشسته و بازی روشنایی آخر روز و نور چراغ را به تماشا گرفته بودم . آنشب کمی گوشت قورمه و نان تنوری آماده کرده بودیم و سماور زغالی روسی قدیمی رو هم راه انداخته بودیم و امیدوار بودیم که این دو برای میهمانان سازگار باشد. همیار بود و ظریف بود و فراز و من خودم، همیار در ادبیات عرب و فارسی سخت صاحب نظر بود و خودش نیز طبعی بلیغ داشت، ظریف سالها در متون ادب فارسی تحقیق کرده و اشعار عربی را نیز میفهمید ولی آثار نویسندگان غرب را به خلاصه خوانده بود و اگر به خواهش ظریف آنشب در حیاط کوچک و کلبه ای من جمع شده بودیم به این خاطر بود که هر پنج نفر شعر را دوست میداریم یا اینگونه میپنداریم. پنجم ما فراز شاعر بذله گو یی است که تندی و صراحت طبعش را گاهی به تند خویی مثال میزنند.

من چای اول را که در استکان ها پر میکردم سخن جز از سیاست و گرانی قیمت ها نراندیم. تا اینکه آزاد که جوانتر ما پنج نفربود و عجولتر به صحت نظر خود و هرگز محلی برای نظری جز نظر خود نمیشناخت ،چای خود را به زمین گذاشت و سخن آغاز کرد، آزاد: دوستان؛ من اگر آغاز کننده سخن هستم، بر من خرده نگیرید که اگر گرفتید بیهوده است منظور از جمع شدن ما این بود که در باره شعر نظر متحدی اتخاذ کنیم و اگر اختلافی هست برداریم و هنگام سخن گفتن چنان به ما مینگریست که گویی پهلوانی دلیر به میدان آمده حریف میطلبد. من سهراب را و بُرز و بازوی او را و مبارزه او را به یاد آوردم.آزاد انگار منتظر بود که... ظریف خود را جابجا کرد و رو کرد به من و گفت من از شما سپاسگزارم که به ما لطف کردی و با همه ناسازگاری که میان افکار ماست ما را به اینجا کشاندی، شک ندارم که دوستان دیگر هم با من موافقند، دست کم در این سپاسگزاری! و اما در باره شعر... میدانید که ناگزیر من نیز در مورد شعر نظری دارم. نظر من اگر هم زمانی بجز نظر گذشتگان بوده است و اگر در عمل از کسانیکه از نظر گذشتگان تخطی کرده اند روزگاری پیروی کرده و یا حتی زبان به نفی آنان گشوده ام. اکنون که سن من از چهل گذشته و مویم به سفیدی گراییده ترجیح میدهم که نظر گذشتگان ادب پارسی را بپذیرم و بیش از این کاری نکنم که در بیان ایشان تحریفی یا به گمان خود تصحیحی روا دارم.

حکما و منطقیون وزن و قافیه را ضرورت شعر ندانسته اند و بنابراین لزوم وزن و قافیه بر شعر بر حسب عرف و عادت است. حقیقت نیز اینست که در هر یک از زبانهای دنیا اگر شعری هست، موزون است و شعر بی وزن یا نثر در دوران معاصر پدید آمده وبیش از یک قرن در جهان سابقه ندارد. نتیجه مسلّم این است که شعر از بدو پیدایش و نزد همه اقوام با وزن همراه بوده و در هیچ زبانی سخن نا موزون شعر خوانده نمی شده. پس من با توجه به نظر گذشتگان ادب پارسی و با رعایت موازین زمان کنونی شعر را چنین توصیف میکنم:

شعر تألیفی است از کلمات که نوعی وزن را در این تألیف بتوان شناخت.

 ظریف سیگارش را که به آخر رسیده بود پک زد و در ضمن که در حال تعویض سیگار بعدی بود چنان به ما نگاه میکرد که انگاری تحسین و تعجب ما را در برابر بیان خود مسلّم دانسته، اما چنان نبود چون دیگران کلام او را در خور تحسین ندانستند.

آزاد: سرباز روستایی را عادت میدهند که هنگام آموزش سربازی گوش به طبل داشته باشد ... طبل بزرگ زیر پای چپ ...و از این روش استفاده میکنند و هر چهار قدم یکبار بر طبل میکوبند! این البته نوعی وزن است اما برای اینکه یک عمر و در همه حال آن وزن را احساس کنیم، هر قدم که بر میداریم، ذهن و گوش به آن طبل داشته باشیم. بیگمان باید همان روستایی بیخبر باشیم !

گفتگو از وزن آنهم در زمانی که ما زندگی میکنیم؟ نیما یوشیج؛ استاد بزرگ، نو آوری کرد و با ساختار شکنی اقدام به برداشتن قافیه از شعر نمود! و با برداشتن قافیه در حقیقت وزن را هم در شعر بی اهمیت نمود، زیرا این قافیه بود که با تکرار خود باعث ایجاد حس وزن در شعر میشد و در واقع با برداشتن قافیه حالت تکرار وزن به سختی درک میشد مثل ماشینی که چراغ ترمزش خراب باشد، راننده ماشین عقبی به سختی پی به ترمز کردن و پیدا کردن راهی برای نشان دادن ترمز میبرد. و به اینصورت وزن نیز خود بخود ازبین رفت. وزن و قافیه با ساختار اجتماعی جامعه روستایی و قومی و قبیله ای همخوانی داشت ولی جوابگوی روابط پیچیده جامعه شهری نیست. بالطبع ذهن شهری نیازمند ایجاد ساختار پیچیده تر ومتفاوت تر از گذشته میباشد جامعه امروز نیاز به محرک بیشتری از وزن برای لذت بردن دارد. بر خلاف نظر آقای ظریف من میخواهم بگویم باید به زبان امروزی غزل نوشت، از گویش امروزی استفاده کرد که در جامعه جریان داشته باشد. شاعر امروز باید جامعه را با دیدی باز و منتقد ببیند و به چالش بکشد. غزلی که عاری از معشوقه های ذهنی باشد که شاعران گذشته روزی صد هزار بار ستایش میکردند، و دچار غلو های غیر هنری میشدند و حالا ما اسم این اشعار را بعضاً میگذاریم اشعار عرفانی! آیا شاعرانی که منتسب به عرفانند در کلام شعرشان شعر زمینی غیر عرفانی و یا خوار شمار ندارند ؟ ساده تر بگویم آیا شاه شجاع و شاه منصور در اشعار آسمانی حافظ مصداق خداست ؟ در این لحظه بحث کمی جدی شده بود ظریف زیر لب گفت: نه حافظ کهنه شده نه سعدی، عرفان وادب جاودانه است! خواست جمله دیگری بگوید که آزاد با صدای بلند تر گفت نه؛ حافظ و سعدی کهنه نشده، عرفان و ادب هم جاودانه است ولی باید دقت شود که این میراث نباید مانع ابتکار همگام شدن ما با دنیای غرب شود! فکر میکنم دیگر دوران گفتن شعر از زلف یار و می شراب گذشته و حرفهای ساده دل مردم و مشکل مردم چیز دیگریست شعر گفتن از بچه های فقیر خرابه ها به نظر من خیلی بهتره تا ساقیا باده بده و از این حرفها .... ، باید از عادت گذشته مداحی شاهان و معشوقه ها ی آنها کناره گرفت و به مسایل انسان امروزی توجه کرد و این نقطه عطف غزل امروزی است، امروز استفاده نکردن از زبان سوخته و روابط واژگانی سوخته نقطه قدرت شاعر است! و بدینگونه شاعر ساختار زیبا شناسانه بهتری برای شعرش پیدا میکند.

آزاد ناگهان مکث کرد و لقمه ای در دهان گذاشت و مشغول جویدن شد، دندانهایش را چنان به غذایی که میخورد، فشار میداد که انگار ناجی شعر آیندگان است!

در این هنگام بود که فراز وقت را برای آغاز کلام مناسب دانست. سرفه ای کرد و گفت: من شعر را به نحوی که سالها اندیشیده ام تعریف میکنم:

شعر آنگونه بیان حال است که در نقطه مقابل آثار علمی قرار دارد، در این حد که منظور بلا فصل آن انتقال لذت است نه حقیقت. اما هنوز نمیتوانم ادعا کنم که با این جمله معما را حل کرده ام، خصوصاً در شعر این مسأله با پرسش شاعر کیست؟ در هم میشود! و هر یک، در دیگری تاثیر گذار است. شاعر اگر به بالاترین مقام خود برسد، کسی است که تمام جان آدمی را به تلاش وا میدارد و وظایف حواس را با یکدیگر در هم میریزد و بهم میآمیزد و چون تمام احساس آدمی بهم پیوند میخورد باعث قدرت تصور بیان شاعر میشود. قدرت تصور را شاید بتوان با مطالعه کتاب و سیر دشت و صحرا و کوه و دریا تقویت کرد، اما قدرت نوازندگی روح هدیه ایست که نصیب هر کس نمی شود و اگر در نهاد کسی نباشد با آموختن و تحصیل کسب نمیشود. آزاد زیر لب گفت (شاعری به طبع است نه به کسب)

همیار گفت: احسنت شکی نیست، اگر از بدو تولد اختلاف قابل ملاحظه ای در طبع و نهاد آنکه شاعر خواهد شد با دیگران نباشد، هر قدر هم که در اشعار و آثار دیگران مطالعه کند و صنایع و فنون ادبی را بیاموزد، شعر او، اگر شعر بگوید جز شعر خشک و بی روحی نخواهد بود ولی اگر از این جمع شدن دور هم، منظور فرصتی برای اصطکاک عقیده مان در باب شعر است بد نیست که به من نیز فرصتی داده شود. همیار سینه ای صاف کرد وسکوتی که بر دور او استیلا یافته بود نظاره کرد، آنگاه به پشتی تکیه کرد و نه همچون متکلمی که با دیگر متکلمان به بحث در آید بلکه همچون استادی که در محضر درس خود شاگردان را مخاطب قرار میدهد سخن آغاز کرد: آنچه گفته اید خوب بود. به جز اینکه اختلافی در نظر من در تعریف شعر باقی مانده است، که با حداقل توجّه به نظر بزرگان و محققین بررسی میکنیم. صرفنظر در معنی شعر در اصل .

شعر در اصطلاح :سخنی است اندیشیده مرتب معنوی - موزون - متکرر - متساوی که حروف آخر آن با یکدیگر همانند باشد . حالا توجه کنید یکایک این صفات را برای شما توضیح میدهم:

- اینکه باید مرتب معنوی باشد: به این خاطر است که با هذیان و کلام نامرتب بی معنی که در این اواخر مرسوم و متداول شده است اشتباه نشود. این روزها شعر هایی مزخرف و توهین آمیز از نظر محتوا به چشم میخورد که ما صبح تا شب تو کوچه و بازار میبینیم و اسمش رو میگذارند غزل مدرن! و خوب خیلی ها هم دنبالش هستند ولی اینجوری نیست، آزاد خودش را جابجا کرد که جمله ای بگوید ولی همیار از او خواست که عجله نکند و گوش کند تا کلام کامل شود  و اینکه باید موزون باشد از این بابت است که میان شعر و نثر فرقی باشد و اینکه مکرر باشد. در این حد است که حداقل شعر یک بیت تمام است و از دو مصراع ترکیب میشود و وزنی که در مصرع اول آمده است باید در مصرع دوم تکرار شود  و اینکه باید متساوی باشد، از این بابت است که میان یک بیت و مصراع های مختلف هر یک بر وزنی مختلف متفاوت باشد و همانند. همانطور که بر شما واضح است، شعر باید قافیه دار باشد مثلا در تعریف غزل میگوییم قافیه در بیت اول ومصراع دوم بیت های بعدی تکرار شود .ویا در تعریف مثنوی میگوییم قافیه در دو مصراع یک بیت یکی باشد.زیرا سخن بی قافیه را هرچند کمی موزون باشد شعر نمی خوانیم ! تعریف درست شعر در واقع همین است که گفته شد. کلام موزون و با قافیه یعنی که به یکی از وزن هایی باشد که در کتاب عروض آمده است و همینطور که دیگران هم اشاره کردند، سرودن شعر محتاج طبع شاعریست و به خواندن و مطالعه کسب نمیشود. اما کسی که طبعی دارد لازم است که کتاب عروض و بدیع را بخواند و طبع خودش را پرورش دهد که هر چه شعر به صنایع ادبی آراسته تر باشد، دلنشین تر و مطبوع تر است پس باید که از شعر بی قافیه و بی وزن بگریزیم. اما در مورد زبان و زمان شعر باید عرض کنم، شعر خوب شعری است که به زمان خاصی محدود نشود اینگونه شعر هیچوقت کهنه نمیشود، شعر از نظر من بیان هستی نیست ،خود هستی است. یک موجود است، یک موجود مدام حاضر است، حضور مدامی که از یک بی نهایت شروع به حرکت کرده است و وتا یک بی نهایت دیگر ادامه خواهد یافت. بنابراین بزرگترین خصیصه شعر هستی دار در این است که چهره به چهره هستی تاریخ می ساید و سوار بر گرده زمان حرکت میکند در شعر بد فعل در زمان شعر زندانیست و هرگز از آن تجاوز نمیکند مثل شعر مشروطیت، نویسندگان این شعر ها تنها به واقعیت زمانه توجه داشتند، البته گاهی نیز این حقیقت را باور دارم که حس های جدید اجتماع رشد یافته را نمیتوان در قالب کهنه بطور کامل بیان کرد، اما گوشنوازی و روح نوازی اغلب شعرهای کهنه تر جویباری از صفا روانه جان میکند این دم را باید غنیمت دانست و از زیبایی اش نباید براحتی گذشت. امیدوارم که در سایه گسترده ادب پارسی، بهترین و کاملترین سخن را تلفیقی از آنچه از ماسبق به ما رسیده و این که در دست تکامل است، اختیار کنیم من معتقدم تغییر و تحول در شعر در جامعه ایران برای جایگزینی پایگاههای سنتی به مدرن به مرحله تکوین نرسیده و عقیم مانده یعنی بعضی آمده اند و مثل آرایشگران فقط ظاهر قضیه را درست کردند بدون اینکه این تغییر از درون باشد و حالا بدون تلاش برای دسترسی به تفکر مدرن میخواهند وارد مرحله پست مدرن بشوند! بهر حال پیشینیان نیز هنرشان و احساسشان که بعضاً هم حس ناب عرفانی بوده به امانت به ما سپرده اند و ما باید دقت داشته باشیم ...

من خم شدم قوری رو از روی سماور برداشتم ودر استکان های خالی یکی یکی چای ریختم و چای خود را برداشتم بدست گرفتم و گفتم: اعتراف میکنم و به مفهوم ضمنی اعتراف، من هم مثل شما شاعرم، هر چند خودم قبول ندارم، ولی میخواهم بگویم از آن زمان که آدمیان در همه جای جهان بیان عواطف متهیج خود را آغاز کردند آن بیان منظوم بود و نظم به خودی خود موزون است .

چنین است که آدمیان دربیان هیجان و عواطف و سیر تعالی آن رو به نظم می آوردند. علت آن بر من آشکار نیست و رابطه عواطف و موزون بودن کلام هم کار من نیست ولی میپذیرم که اگر شعر کاملی بتواند باشد میتوان گفت بیان منسجم و هنری ذات بشری به زبان موزون واحساسی است.  لااقل در این حد شاید بشود توافق کرد که هیچ بیان ادبی را نمی توان شعر خواند مگر آنکه عمق مفهوم آن احساس را بر انگیزد و تعالی بخشد و صرفنظر از موضوع صورت آن هنری و سبک ان موزون باشد. اما پیش از آنکه آنچه گفتم مورد سوء تعبیر یا تفسیر ناحق گردد، باید توضیح دهم که هنری بودن صورت و موزون بودن حرکت کلامی وانسجام طرز بیان هیچیک امری ثابت و حاکم و نافذ بر تمام زمان ها از گذشته، حال و اینده نیست و باز باید توضیح دهم انچه به واقع شعر است باید حاکم و نافذ بر تمام زمان ها از گذشته و حال و اینده باشد و هیچ تناقضی در این گفتار نیست در واقع چون شعری به هر قالبی عرضه شود پرسشی که باید منتقد از خود و شعر بپرسد این است که؛ این شعر جاودانی - جهانگیر و اصیل است ؟ اگر سعدی در برابر حافظ می لنگد، از این نظر است که شعرش به راحتی بسوی نثر گرایش پیدا میکند و یک جهان بینی منسجم که شعر را سرپا نگه دارد وجهانی اش بکند ، در آن غایب است. بنا براین میبینیم که آنچه فراز و ظریف و آنچه آزاد گفت و آنچه من از همیار شنیدم و اینکه من خود از نظر معنی و باطن شعر گفتم چندان اختلاف زیادی دیده نمیشود

تصور میکنم که مطلبی را نادیده گرفتم اکنون به وزن بازمیگردیم همچنان که میدانیم شعر از بدو پیدایش از موسیقی جدا نبوده در حقیقت جایی را نمی شناسیم که شعر برای خوانده شدن سروده نشده باشد. افلاطون در موردی گفت: هرکه وزن را نشناسد نه میتواند شاعر باشد نه موسیقیدان! همچنان که گفتم وزن اعتباری است آنچه در حقیقت شعر را شعر میکند.

آنچه را که گفتم چنین خلاصه میکنم: شعر و شاعری از شاعر جدا نیست.

آنچه محرک شاعری به شعراست، الهام تهییج تعالی احساس و نیاز به بیان اوست که او را وادار به ساختن شعر میکند. اضافه میکنم، لفظی که در زبان یونانی شاعر معنی میشود در اصل به معنی سازنده است وارسطو که عمل شاعر را فقط ساختن و نو آوری دانسته، خصوصاً به این معنی ریشه ای توجه داشته است. انتخاب قالب محدود یا نا محدود و رعایت یا عدم رعایت وزن شعر با شاعر است و آنچه شاعر در شاعری خود میگوید شعر است و هر کجا شعری است شاعری گفته و این بیان بدیهیات نیست، تصدیق واقعیات است. سخت در دل شب تاخته بودیم، زغال سماور هم رو به خاموشی گرفته بود وقت آن رسیده بود که دوستان سخن بگذارند و به راه خود روند، فراز بود که وقت را متذکر شد و برخاستند، من آنها را تا در خانه که در چهارراهی واقع شده مشایعت کردم. همه خداحافظی کردند و در همان چند لحظه که من جلوی در ایستاده و تماشا میکردم هر یک راهی پیش گرفت که دقیقاً مخالف راه دیگری بود اندیشیدم که جز آن نیز نمی توانست بود....

مهدی برهانی

منابع:

نوشته های پرویز داریوش و جمع بندی نظرات و نقدهای مختلف بعضی شاعران سایت شعر نو