دوشنبه, 05 آذر 1403

سود گرت هست گرانی مكن 

خیره سری با دل و جانی مكن

آن گل صحرا به غمزه شكفت

صورت خود در بن خاری نهفت

صبح همی باخت به مهرش نظر

ابر همی ریخت به پایش گهر

باد ندانسته همی با شتاب 

ناله زدی تا كه برآید ز خواب 

شیفته پروانه بر او می پرید 

دوستیش ز دل و جان می خرید 

بلبل آشفته پی روی وی 

راهی همی جست ز هر سوی وی 

وان گل خودخواه خود آراسته 

با همه ی حسن به پیراسته 

زان همه دل بسته ی خاطر پریش

هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش

شیفتگانش ز برون در فغان 

او شده سرگرم خود اندر نهان 

جای خود از ناز بفرسوده بود 

لیك بسی بیره و بیهوده بود 

فر و برازندگی گل تمام 

بود به رخساره ی خوبش جرام 

نقش به از آن رخ برتافته 

سنگ به از گوهرنایافته 

گل كه چنین سنگدلی برگزید

عاقبت از كار ندانی چه دید 

سودنكرده ز جوانی خویش

خسته ز سودای نهانی خویش

آن همه رونق به شبی در شكست

تلخی ایان به جایش نشست 

از بن آن خار كه بودش مقر

خوب چو پژمرد برآورد سر 

دید بسی شیفته ی نغمه خوان 

رقص كنان رهسپر و شادمان 

از بر وی یكسره رفتند شاد

راست بماننده ی آن تندباد 

خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت 

ز آن كه یكی دیده بدو برندوخت

هر كه چو گل جانب دل ها شكست

چون كه بپژمرد به غم برنشست

دست بزد از سر حسرت به دست 

كانچه به كف داشت ز كف داده است

چون گل خودبین ز سر بیهشی

دوست مدار این همه عاشق كشی

یك نفس از خویشتن آزاد باش

خاطری آور به كف و شاد باش