دوشنبه, 05 آذر 1403

سوی شهر آمد آن زن انگاس

سیر كردن گرفت از چپ و راست 

دید آیینه ای فتاده به خاك 

گفت: حقا كه گوهری یكتاست 

به تماشا چو برگرفت و بدید 

عكس خود را، فكند و پوزش خواست

كه: ببخشید خواهرم ! به خدا

 من ندانستم این گوهر ز شماست 

ما همان روستازنیم درست 

ساده بین،‌ ساده فهم بی كم و كاست

كه در آیینه ی جهان بر ما 

از همه ناشناس تر، خود ماست