دوشنبه, 05 آذر 1403

در دامن این مخوف جنگل

و این قله كه سر به چرخ سوده است 

اینجاست كه مادر من زار 

گهواره ی من نهاده بوده است

اینجاست ظهور طالع نحس

كامد طفلی زبون به دنیا 

بیهوده بپرورید مادر 

عشق آمد و در وی آشیان ساخت 

بیچاره شد او ز پای تا سر

دل داد ندا بدو كه : برخیز

اینجاست كه من به ره فتادم 

بودم با بره ها همآغوش

ابر و گل و كوه پیش چشمم

آوازه ی زنگ گله در گوش

با ناله ی آبها هماهنگ

اینجا همه جاست خانه ی من 

جای دل پر فسانه ی من 

این شوم و زبون دلم كه گم كرد 

از شومیش آشیانه ی من

 اینجاست نشان بچگی ها 

هیچم نرود ز یاد كانجا 

پیره زنگی رفیق خانه 

می گفت برای من همه شب

نقلی به پسند بچگانه 

تا دیده ی من به خواب می رفت

خیزید می از میانه ی خواب 

هر روز سپیده دم بدانگاه 

كه گله ی گوسفند ما بود

جنبیده ز جا فتاده بر راه 

بزغاله ز پیش و بره از پی

من سر ز دواج كرده بیرون

دو دیده برابر روی صحرا 

كه توده شد چو پیكر كوه 

حلقه زده همچو موج دریا 

از پیش رمه بلند می شد 

دو گوش به بانگ نای چوپان

و آن زنگ بز بزرگ گله

آواز پرندگان كوچك

و آن خوب خروسك محله 

كز لانه برون همه پریدند

وز معركه ی چنین هیاهو 

من خرم و خوش ز جای جسته

فارغ زدی و ز رنج فردا 

از كشمكش زمانه رسته

لب پر ز تبسم رضایت

دل پر ز خیال وقت بازی 

ناگاه شنیدمی صدایی

این نعره ی بچه های ده بود 

های های رفیق جان كجایی

ما منتظریم از پس در 

من هیچ نخورده ، كف زننده 

بر سر نه كله نه كفش بر پای 

یكتای به پر سفید جامه

زنگوله به دست جسته از جای 

از خانه به كوه می دویدیم

مادر می گفت: بچه آرام

می كرد پدر به من تبسم

من زلف فشانده شعر خوانان 

در دامن ابر می شدم گم 

دنیا چو ستاره می درخشید

اینجاست كه عشق آمد و ساخت 

از حلقه ی بچه ها مرا دور 

خنده بگریخت از لب من 

دل ماند ز انبساط مهجور 

دیده به فراق، قطره ها ریخت 

ای عشق ،‌امید ، آرزوها 

خسته نشوید در دل من 

تا چند به آشیانه ماندن 

دیدید چه ها ز حاصل من 

كه ترك مرا دگر نگویید ؟

ای دور نشاط بچگی ها 

برقی كه به سرعتی سرآی

ای طالع نحس من مگر تو 

مرگی كه به ناگهان درآیی

ایام گذشته ام كجایی ؟

باز آی كه از نخست گردید 

تقدیر تو بر سرم نوشته 

بوسم رخ روز و گیسوی شب

كز جنس تواند ای گذشته 

هر لحظه ز زلف تو است تاری 

از عمر هر آنچه بود با من 

نزد تو به رایگان سپردم 

ای نادره یادگار عشقا 

مردم ز بر تو دل نبردم 

تا باغم خود ترا سرشتم 

باز آی چنان مرا بیفشار

تا خواب ز دیده ام ربایی

امید دهی به روزگاری

كز تو نبود مرا جدایی

بازآ كه غم است طالب غم