دوشنبه, 05 آذر 1403

گشت یكی چشمه ز سنگی جدا 

غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا

گه به دهان بر زده كف چون صدف

گاه چو تیری كه رود بر هدف

گفت : درین معركه یكتا منم

تاج سر گلبن و صحرا منم 

چون بدوم ، سبزه در آغوش من 

بوسه زند بر سر و بر دوش من

چون بگشایم ز سر مو ، شكن 

ماه ببیند رخ خود را به من 

قطره ی باران ، كه در افتد به خاك 

زو بدمد بس كوهر تابناك 

در بر من ره چو به پایان برد 

از خجلی سر به گریبان برد 

ابر ، زمن حامل سرمایه شد

باغ،‌ ز من صاحب پیرایه شد 

گل، به همه رنگ و برازندگی

می كند از پرتو من زندگی

در بن این پرده ی نیلوفری

كیست كند با چو منی همسری ؟

زین نمط آن مست شده از غرور 

رفت و ز مبدا چو كمی گشت دور 

دید یكی بحر خروشنده ای 

سهمگنی ، نادره جوشنده ای

نعره بر آورده، فلك كرده كر

دیده سیه كرده ،‌شده زهره در 

راست به مانند یكی زلزله 

داده تنش بر تن ساحل یله 

چشمه ی كوچك چو به آنجا رسید 

وان همه هنگامه ی دریا بدید 

خواست كزان ورطه قدم دركشد 

خویشتن از حادثه برتر كشد 

لیك چنان خیره و خاموش ماند 

كز همه شیرین سخنی گوش ماند

خلق همان چشمه ی جوشنده اند 

بیهوده در خویش هروشنده اند

یك دو سه حرفی به لب آموخته 

خاطر بس بی گنهان سوخته

لیك اگر پرده ز خود بردرند 

یك قدم از مقدم خود بگذرند 

در خم هر پرده ی اسرار خویش

نكته بسنجند فزون تر ز پیش

چون كه از این نیز فراتر شوند 

بی دل و بی قالب و بی سر شوند 

در نگرند این همه بیهوده بود 

معنی چندین دم فرسوده بود 

آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر 

و آنچه بكردند ز شر و ز خیر 

بود كم ار مدت آن یا مدید 

عارضه ای بود كه شد ناپدید 

و آنچه به جا مانده بهای دل است

كان همه افسانه ی بی حاصل است