دوشنبه, 05 آذر 1403

هان ای شب شوم وحشت انگیز

تا چند زنی به جانم آتش ؟

یا چشم مرا ز جای بركن 

یا پرده ز روی خود فروكش

یا بازگذار تا بمیرم 

كز دیدن روزگار سیرم 

دیری ست كه در زمانه ی دون 

از دیده همیشه اشكبارم

عمری به كدورت و الم رفت 

تا باقی عمر چون سپارم 

نه بخت بد مراست سامان 

و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان

چندین چه كنی مرا ستیزه 

بس نیست مرا غم زمانه ؟

دل می بری و قرار از من 

هر لحظه به یك ره و فسانه 

بس بس كه شدی تو فتنه ای سخت 

سرمایه ی درد و دشمن بخت 

این قصه كه می كنی تو با من 

زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست

خوبست ولیك باید از درد

نالان شد و زار زار بگریست 

بشكست دلم ز بی قراری 

كوتاه كن این فسانه ،‌باری

آنجا كه ز شاخ گل فروریخت 

آنجا كه بكوفت باد بر در 

و آنجا كه بریخت آب مواج 

تابید بر او مه منور 

ای تیره شب دراز دانی 

كانجا چه نهفته بد نهانی ؟

بودست دلی ز درد خونین 

بودست رخی ز غم مكدر 

بودست بسی سر پر امید 

یاری كه گرفته یار در بر 

كو آنهمه بانگ و ناله ی زار 

كو ناله ی عاشقان غمخوار ؟

در سایه ی آن درخت ها چیست 

كز دیده ی عالمی نهان است ؟

عجز بشر است این فجایع

یا آنكه حقیقت جهان است ؟

در سیر تو طاقتم بفرسود 

زین منظره چیست عاقبت سود ؟

تو چیستی ای شب غم انگیز 

در جست و جوی چه كاری آخر ؟

بس وقت گذشت و تو همانطور 

استاده به شكل خوف آور

تاریخچه ی گذشتگانی

یا رازگشای مردگانی؟

 


تو آینه دار روزگاری

یا در ره عشق پرده داری ؟

یا شدمن جان من شدستی ؟

ای شب بنه این شگفتكاری 

بگذار مرا به حالت خویش

با جان فسرده و دل ریش

بگذار فرو بگیرد دم خواب 

كز هر طرفی همی وزد باد 

 


وقتی ست خوش و زمانه خاموش

مرغ سحری كشید فریاد 

شد محو یكان یكان ستاره 

تا چند كنم به تو نظاره ؟

بگذار بخواب اندر آیم 

كز شومی گردش زمانه 

 


یكدم كمتر به یاد آرم 

و آزاد شوم ز هر فسانه 

بگذار كه چشم ها ببندد

كمتر به من این جهان بخندد