دوشنبه, 05 آذر 1403

هست شب یک شبِ دم کرده و خاک

 رنگِ رخ باخته است.

باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه

سوی من تاخته است.

*

هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،

هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.

*

با تنش گرم، بیابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ

با دل سوخته ی من ماند

به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!

هست شب. آری، شب.