دوشنبه, 05 آذر 1403

آسمان یکریز می بارد

روی بندرگاه.

روی دنده های آویزان یک بام سفالین در کنار راه

روی " آیش" ها که " شاخک" خوشه اش را می دواند.

روی نوغانخانه، روی پل ـــ که در سر تا سرش امشب

مثل اینکه ضرب می گیرند ـــ یا آنجاکسی غمناک می خواند.

همچنین بر روی بالاخانه ی من (مرد ماهیگیر مسکینی
که او را میشناسی) 
 

خالی افتاده است اما خانه ی همسایه ی من دیرگاهیست.

ای رفیق من، که ازین بندر دلتنگ روی حرف من با تست

و عروق زخمدار من ازین حرفم که با تو در میان می آید از درد درون

خالی است.
 

و درون دردناک من ز دیگر گونه زخم من می آید پر!

هیچ آوایی نمی آید از آن مردی که در آن پنجره هر روز

چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.

وه! چه سنگین است با آدمکشی (با هر دمی رؤیای جنگ) این زندگانی.
 

بچه ها،

زنها،

مردها، آنها که در خانه بودند،

دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کشته گشتند.