دل من در قدم یار غریبانه شکست
تپش قلب چنان گشت که آئینه شکست
لرزشی بر سر اندام من آن شب افتاد
خُمره لغزید در آن حادثه پیمانه شکست
باغ دلواپس طوفان شده از شدت ابر
اطلسی از غم رُز خم شد و از ساقه شکست
آتشی در دلم افروخت کزان شعله ودود
شمع خندید و پر عاشق پروانه شکست
در ازل بار امانت به من خسته که داد؟
آسمان شاهد آن بود که این شانه شکست
ای خوش آن همت مردانه که فریاد کشان
در زندان ابد کنده و مستانه شکست ...
مهدی برهانی
نظرات در مورد این شعر: http://www.shereno.com/11760/13790/137409.html