من آن عشقم كه بر بالاى هر ابرى رسد دستم
و زآن پيمانه هستى چنان سرمست سرمستم
طمع كم كن برادر جان چرا اينگونه مغرورى
به آتش مى كشى آسان ولى اينگونه مسرورى
ببين اين چرخ به كام هر كسى دايم نمى گردد
رها كن راه طوفان را بصد گوهر نمى ارزد
ستايش كن خدايى را كه سر شار است و بخشنده
ببین دنياى زيبايى وليكن، سست و لغزنده
من آن عشقم كه بر بالاى هر ابرى رسد دستم
و زآن پيمانه هستى چنان سرمست سرمستم
محمد را رسول دين و آيين مى شمارم من
ولى بر قامت عيسى صليبى مى نگارم من
ببىن آيين بودايى چه هم آواز و هم رنگند
در آن معبد عباپوشان همه يكرنگ يكرنگند
هزاران سال قبل از هر كلامى بوده زرتشتى
كه در آتش نشان جاودانى، ديده زرتشتى
من آن عشقم كه بر بالاى هر ابرى رسد دستم
و زآن پيمانه هستى چنان سرمست سرمستم
چه بودايى چه نصرانى مسيحى هرچه هستى تو
يهودى يا مسلمانى برادرخوانده ، هستـى تو
من ايمانم تو ايمانى و در يك جمله انسانيم
ولى انگار خاموشيم و چون بيگانه پنهانيم
خدا را بين كه همتايى و انبازى و جفتى نيست
به جز او لايق عشق وپرستش كو خدايى نيست
من آن عشقم كه بر بالاى هر ابرى رسد دستم
و زآن پيمانه هستى چنان سرمست سرمستم
مهدی برهانی
نظرات در مورد این شعر: http://www.shereno.com/11760/13790/127157.html
نظرات
فید RSS نظرات این پست