من در صراط مستقیم خود گم شده ام
و بارها از نردبان دوازده پله ای بالا رفتم
که پشت دیوار باغ همسایه
در چهره چهارده رز بیگناه
انتظار را نظاره کنم
دیشب کتابی را رو سرم گذاشتم
که مرا به یک تسلیم درد آلود مقدس هدایت میکرد
من در صراط مستقیم خود گم شده ام
و هر صبح به چهار سمت
به چهار قبله سلام میدهم
من به سرنوشت کودکی می اندیشم
که دستهای کوچکش را به آسمان باز میکرد
و نگاه بهت آمیزش به ریش سفید پیر مردی بودکه
از ترس خدا گریه می کرد
حضور قلب من پشت دیوار باغ می تپید!
من صدایی را ازدور میشنوم که
مرا به دیدن آینه ها دعوت میکند
باور کن
در آینه چیزی جز خطوط خسته زیر چشمم نبود
و استخوان خالکوبی جمجمه ام
که تصویر روی بازوی تکرار کودکی ام بود
راستی چگونه دلها را میشود خالکوبی کرد ؟
چه غربتی است در این خانه
در این شهر
باید بروم
مهدی برهانی
نظرات در مورد این شعر: http://www.shereno.com/11760/16033/140458.html
نظرات
1-اتفاقاتی که در واقع در جریانات اعتقادی پشت دیوار همسایه(که احتمالا دنیای مادی هست)رخ میده.یکی اینطرف دیوار تو فکر و تردید و اون طرف دیوار پیرمردی که عمل می کنه.وترس از آنچه که میدانیم و می خواهیم ومعتقدیم اینجا اون ترس و تردید رودوست دارم .
2-واین قسمت عالیه -(من در صراط مستقیم خود گم شده ام.)راهی که وقتی توش هستی یعنی بهش رسیدی و یقین داری. جالبه که توی راهی که بهش رسیدی باز هم گم بشی.به نظرم اینجا یه نوع تسلسل بیان شده.که واسه همه اتفاق می افته.دور باطل.لحظه ای که فکر می کنیم برای انسان فانی چه لزومی داره حرکت؟
3-ومن با اجازه تون خط سوم رو اینطوری خوندم: دیشب کتابی را بر سر گذاشتم..... اینطوری حس تردید و توهم بیشتری رو بهم القا کرد.
مفهومی که بهم رسوند عالی بود و خیلی ملموس بیان کرده بودید.ممنونم
فید RSS نظرات این پست