مشت مرا همه جا وا میکند دلم
راز مگوی مرا بر ملا میکند دلم
پر بود ز اندوخته صندوق باورم
چوب حراج چه پرت وپلا میکند دلم
ولگرد کوچه ها شده هردم به صبح وشام
خود را ز مجلس خوبان جدا میکند دلم
از من جدا شده رو به قبله ای دگر
بر عاشقان خسته دعا میکند دلم
در جمع عاشقان که چه افسرده میشود
دیوانه ای چو دید ذوقها میکند دلم
صد موج بدریا دلم را نمی شکست
اما نسیم کنون مبتلا میکند دلم
دیشب به نور ماه چو بت خیره میشدم
امروز نماز صبح مرا قضا میکند دلم
باور نداشتم که چه سست است روزگار
روزی چنین مرا هم رها میکند دلم
مهدی برهانی
نظرات در مورد این شعر: http://www.shereno.com/11760/11310/156558.html