دوشنبه, 05 آذر 1403

من پر از حرف ولی ساکت و از باغچه آرام ترم
و در این حادثه اندیشه یک معجزه در سر دارم
من به جادوی کبوتر لب یک پنجره ایمان دارم
و در این پندارم
که در آرامش این باغچه باید کوشید
تا صدای قدم معجزه را خوب شنید
تابش نور چه بر نازکی جنس دلم می تابد
و مرا می خواند
که زمان نزدیک است
و من امروز بدنبال زمان می گردم
آخرین بار که او را دیدم
بر لب باغچه خیس حیاط
پهن میکرد بساطی که به گلهای شقایق آنروز
زندگی بفروشد
باز من پنجره را گم کردم و کبوتر را
که به من مژده آزادی و آغاز پریدن می داد ...
ولی انگار که در سینه من زخمی هست
که به اندازه برخورد همه خنجرها
به دل کوچک من می سوزد
باز من پنجره را گم کردم
و کبوتر را...
و زمان را که دگر بازنگشت....

                                                  مهدی برهانی

 

نظرات در مورد این شعر: http://www.shereno.com/11760/11272/114516.html

 

اضافه کردن نظر